۱۳۹۳ دی ۹, سه‌شنبه

9 دی

بود شیخی شیعیان نشناخته
با رئیسی از قفا برخاسته
فرصتی آمدبرای انتخاب
کرده مردم برکسِ دیگرحساب
منتظربوده که تا غوغا کنند
برده آرامش هیاهوها کنند
راه افتادند در شهرو دیار
کرده باخود عدّه ای را یارِ غار
خطّشان این بودبرهر مردو زن
همرهی کردن ،خیابان آمدن
هرکه با ما بودبا او باش تو
غیرِ او را تو بخوان اوباش، تو
هرکسی را که نشانت میدهند
یا علامت رویِ نامش مینهند
ضربه ای باحرف ،یا تیری زده
گرکه عالِم بود ،تدبیری زده
کن شروع از غیبت ،او را جان بگیر
تو کمک از حربۀ بُهتان بگیر
مطمئن باش او دگر خود مُرده است
حرفِ غیبت آبرو را برده است
از برایِ هرگروه و طایفه
راهها بسیار ،قدرِ عالمه
میشوی تو همدمِ مخصوصِ ما
میشوی همراهِ ما ،مجلوسِ ما
الغرض ،شد فتنه و غوغا شده
دوستان چون دشمنی دانا شده
طرحِ امریکا وَ پولِ  شیخ ها
گشته همراه و تیولِ شیخ ها
جایِ حُرمت ها سیاهی کاشتند
بذرِ زشتی با تباهی کاشتند
بوده در خواب و خیالِ دورها
شرمگین بوده زِ دستِ نورها
بود یاران دوستانِ بیخرد
امتحانی بودو آنان گشته رد
غافل از این مردمان بینظیر
اهلِ دل ،هوشیار،مردو زن بصیر
میکنند هر فتنه ای آنان زِ جا
گشته ثابت بارها و بارها
داده پیغام ابتدا با گفته ها
با سکوت ،ایما،اشاره،نکته ها
نیک و بد میماندو نوعِ عمل
مانده برجا علّت و نوعِ علل
فتنه گر ،آنان که همراهش شوند
بی اصالت تر زِ امریکا ، بدند
روز می آید وَ شب در میرود
روزگار تلخ هم سر میرود
بادِ تغییرات می آید زِ راه
فتنه با فتنه گران در قعرِ چاه
کارکردن با تنِ زارو نزار
بهتر است از ظلم براهلِ دیار
این دو روزِ عمر ما خواهد گذشت
آفتابِ عمر ها باید گذشت
الغرض ،یک چندروزی چون گذشت
آمد از سویِ خلایق ضربِ شصت
روزِ دیماه آمدو روزِ قرار
روزِ سرکوبِ کسانِ جیره خوار
9 زِ دِی آمد و جاری شد ، روان
برد با خود فتنه وَ اصحابِ آن
فتنه خورد از مردمِ ایران شکست
فتنه گرها را زمانه بست دست
یک اشاره بودو باقی کارها
دیده دنیا حرکتِ ما بارها
ظاهراً پایانِ ره آمد پدید
فتنه گر سرکوب در اینجا شدید
پافشاری کرد ملّت بس بزرگ
تاکه رو شد دستها از سویِ گرگ
گرگ اکنون لافِ یاری میزند
حرف مهرو دوستداری میزند
هرکه گولش خورد حتماً مرده است
دوستی با گرگ عقلش برده است
ما که برجا مستقرّو برقرار
بوده ، با آنها نداریم هیچ کار
فکرِ خود بوده وَ خاکِ خویشتن
جمعِ ما محکم همه از مردو زن
با کمِ خود ساخته بسیارها
میکنیم از وحدتِ خود کارها
در طیِ تاریخ عالم دیده است
خلقِ ایران خلقِ دنیا دیده است
گولِ شیطان را نخواهد خورد او
بارِ او هرگز نخواهد برد او
هرچه میخواهیم با دستانِ خود
ساخته ،داده به فرزندانِ خود
نوکری از ما همیشه دور باد
چشمِ بدخواهِ مسلمان دور باد
کافران با دوستانِ کافران
در تلاش و مکر هستند هر زمان
ما موحّد بوده اهلِ باوریم
با بدان بد بوده برحق یاوریم
خاکِ ما این پاک میراثِ کهن
گشت بر بسیار دشمنها کفن
عزّتِ ایران و ایرانی به جاست
سینه هایِ پاک جایِ نامِ ماست
نسلِ ما کرده امانت را ادا
حفظ کرد ایرانِ زیبا از بلا
هست اکنون دورۀ نسلِ جدید
تا پدید آرد زِ خود فصلِ جدید
چشمِ دنیا خیره ،ازما خیره تر
سرفرود آرند ابناء بشر
کشورِ ایران چو خورشیدِ زمان
کرده آقائی به دنیا این زمان
راهِ آقائی تلاش و کوشش  است
کاهشِ مصرف و نشرِ دانش است
کشورِ ایران و فرزندانِ آن
جاودانِ جاودانِ جاودان
احمدیزدانی(کوتوال) کن شروع با غیبت او را جان بگیر تو کمک از حربۀ بهتان بگیر

۱۳۹۳ دی ۵, جمعه

خوش خیالی


هـــرکه آمـــــد کـوه کندو نردعشقی تازه باخــت

گوش شهرماست پر، وعده شده بیش از حساب

خوش خیــالی را ببیـــن ،انگارهـــالوئیـــم مــــا

بـــس که از دودِ دلِ مــــا خـورده بسیاری کباب

ریــش را از بــس که خنـــدیدند از ته مـــا زدیم

تا تراشیـــدیم ریشِ خـود ،شروع شد پیچ وتاب

چشـــم بــرره بـوده تا شــــاید بیـــاید تکســـوار

تاکه پیـــدا شـــد براو کـــردند حمــله بی نقـــاب

چون بزرگان را بخودخواهی به خلوت رانده اند

کوه باقی ماندو شهــر از دســتِ آنهـا شد خراب

خواب میبینندو تعبیــرش یقینـــاً روشــن اســت

نیســـت تعبیـــری برایِ خـوابِ پرخور در کتاب

یــادِ آن عهــــدِقــــدیم و داستـــــانهـــــا از اُتُول

زنده با امواج شـــد از بهـــر مشتی آن ســـراب

چـــون ولائی بوده برجـــا محکمیـــم و استــوار

دیده ما را پشتِ کـــوهی در کفِ هـــرســـرکتاب

یارب این روحِ تحجُّـــر را بکُــش در ذات هــــا

تا که بردارند دست از سَـر وَبرگـــردند خـــواب

هســت دستـور از ولایت اینکه حـــرفت را بزن

دارد آزادیِ انـــدیشـــــه در ایـن دوران ثــــواب

پاکبــــازان کشـــورِ ایــران یقیــن حفظـش کننـد

نیست در مـــردان برایِ گفتـــن حق اضطـــراب
احمدیزدانی

۱۳۹۳ دی ۲, سه‌شنبه

حسد

Ask.com

حسد



با شهرام درویشِ عزیز ،روزی تعطیل در زادگاهمان فیروزکوه


روزی تعطیل با شهرام درویشِ عزیز،
http://www.deemeh.blogfa.com در فیروزکوه




قطره ای چونکه آب دریا دید
سرد شد از حسد ،به خود لرزید
گفت دریا ببین مرا ،اینجا
راحتم ،غرقِ نعمتِ دنیا
چه بزرگم ، چقدر پهناور
لشکری دارم از سرو همسر
بتو من ضربه می زنم چون سیل
تا کنی رو بجانبِ من ، میل
من چنینم ، چنان کنم آخر
در نهایت کنی مرا باور
دیگران دیده اند کارش را
مسخره کرده روزگارش را
خنده رو ،شادمان ،قوی ،دریا
گفت ای قطره دل بده با ما
رو بسویم بکن بیا با من
همرهی کن ،شَویم ما، یک تن
با من از خود بگو و بازی کن
با جهان خود عشقبازی کن
با حسد کارها شود مشکل
میشود تیره جان وَ منزلِ دل
قطره نشنید پندِ دریا را
راهِ خود رفت و شد بخار آنجا
ناپدیدو زِ دورِ هستی رفت
از سرش بادو شورِ مستی رفت
قطره هایِ یکی شده ، دریا
شده راحت زِ دستِ او آنجا
حال ای آدم حسود ، اینجا
به تو دارم پیام من ، دریا
با حسد کارها شود مشکل
مشکلات است در سیاهیِ دل
گر وجودی وَ زنده ای در خود
کن نمایان وجود و سیرتِ خود
ورنه رنجِ حسد کند نابود
همۀ هستیِ تو ، بودو نبود
پاک کن روح و جانِ خود از کین
تا بَری سود از زمان و زمین.


احمدیزدانی

Ahmad yazdany

ربا خور

بود در مُلکی به شهری دور دست

یک رِباخور ،بیشرف ،بسیارپست

زشتی و هرچه بدی را خورده بود

قِی به رویِ کارِ نیکو کرده بود

روزو شب فکرش تمامی پول بود

بر بدهکاران مرامش گول بود

شهرو بازارش بدهکارش شده

جمع اموال از ربا کارش شده

چند دختر بود اورا با پسر

ثروتی انباشته ،هرسر به سر

داشت او برتن کُتی مثلِ عبا

جیبهایش کفشهایِ پا به پا

چون به دکّانِ بدهکاری گذشت

میگرفتند جیبهایش نازِ شصت

اهلِ آتش بود، ظاهر مسجدی

از درون ویران و آتش برخودی

هرچه لازم بود با او گفته شد

خیرخواهی و نصیحت خسته شد

مالِ آلوده تباهش کرده بود

عازمِ روزِ سیاهش کرده بود

دختران و آن پسرهم بیخودی

کرده برنوعِ بنی آدم بدی

خورده بودند از ربا روزیِ خود

داده بر آنها سیه روزی خود

انقلابی بود آنجا آن زمان

بود اوضاع زیرو رو در آن جهان

جسم و جانِ آن پسر چون زشت بود

آبرو بردن برایش کشت بود

قاطیِ دیوان و دفتربود او

هرکه حرفی میزد او می برد بو

اطّلاع می داد کارِ مردمان

یک به ده ،ده را به صد کرده بیان

دردسر می شد برایِ خانه ها

دوستان ،همسایه ها ، بیگانه ها

تا که روزی عاقبت بیمار شد

موسم رفتن و وقتِ کار شد

چندسالی را به بستر خفته بود

دست را از زندگی او شسته بود

بویِ کارش مثلِ بویِ جسمِ او

هرکدامین برد از او آبرو

طی شُدو در روزِ سردی درگذشت

یک کفن شدسهمِ او ،آنهم گذشت

نسلِ او ماندندو اکنون زنده اند

ظاهراً زنده ،ولیکن مرده اند

مردم آنها را ندارند دوست ،چون

کنده از تک تک فراوان پوست ،چون

حجّتی بودو برایت باز شُد

مثلِ کوکی تازه که از ساز شد

زشتکاری از رِبا تردید نیست

این دو روزِ زندگی جاوید نیست

چشمِ بینا از ربا خود کور به

جسم و جانِ شَرخران در گور به.
احمدیزدانی(کوتوال)

گنج

پیوند ثابت به تصویر جاسازی شده

دنیا همه از تو درعذاب است و خراب

یک دسته هم از تو مست با باده ی ناب

از سیم و زرو گنج و دفینه ، منظور

هستی تو و باقی همه اش نقشِ برآب

۱۳۹۳ مهر ۱۷, پنجشنبه

kootevallgold.blogspot.com: قدر

kootevallgold.blogspot.com: قدر: از صــــدای سخـــن عشـــق ندیدم خـــوشتــر بعد۴۰ســال شنیــــدم سخنــــانی که مپــــرس گفتگــــو کـــــردم وگفتــــم سخنــــانی از دل پر کش...

۱۳۹۳ مهر ۱۳, یکشنبه

Orange and lemon mimosa for when the cocktail hour is also breakfast! Ha! by Arione

عاشقان بندگانی از عشقنـد،گـــــرچه آرام و بیصــدا هستنــد
قصّۀ عاشقی به اعجاز اســـت،از سرو جانِ خود جـدا هستند
حسّ و حالی عجیب حاکم هست ،عینِ شورو نشانه های بقا
آمــــدن رفتــــن همــــرهـــش دارد، دردِ ایجادِ فاصـــله هـــا
چشمه ای صــاف و مهربانی تو،اشک عالم به دیدگان داری
مـن یقیــــن دارم ای فرشتۀ من ،ماهها حسرتی ،نمی باری؟
دوســت دارد غــرورو سختیِ تو ،قُلّــه هایِ رفیعِ کوهستان
دستِ البرز دست یکرنگیست،هست ضحّاکِ نفس را  زندان
می کنم جانِ خود به تو تقدیم، تو همه هستی و صفایِ منی
این که عاشق کشیست جان بدهم ،وشما یک نگاه هم نکنی
احمدیزدانی

آتش و آب



من عاشقـم و تو غضـــبِ بی پایان

در بستری از مهر شود صلح عیان

انگار که همبستـــری آتـــــش وآب

آغوش گشوده ،آتشت را خــواهان.

تنظیم آفتابگردان زیبا :) توسط jenniedrs

۱۳۹۳ مهر ۴, جمعه

کوتوال خندان: دنیا،جوان،شیخ،الطاف،کیش



قبل از تولّد گلاب ،گُل!سوخت.




دست و دل و دیده ،......


گــر مردِ رهی ،دل به سفر باید داشت

خود را نگه از هرچه خطر باید داشت

در خانۀ دشمنت شــــدی چون محرم!

دست و دل و دیده ،الحذر باید داشت.
(کوتوال)

http://www.deemeh.blogfa.com

http://firouzkooh.blogsky.com/

http://kootevallekhandan.blogspot.com/

kootevall.blogspot.com

۱۳۹۳ شهریور ۳۰, یکشنبه

مپرس


مپرس

 


از صــــدای سخـــن عشـــق ندیدم خـــوشتــــر         (استقبال از مصرع حضرت حافظ)
دلِ عاشق ،شــده شیدایِ کسانی که مپــــرس
گفتگــــو کـــــردم و   گفتــــم سخنــــانی از دل
پر کشیدم به کمینــــگاه کســـانی که مپــــرس
این حوادث ، که   میان   مـــــن و او  میــــــگذرد
گفتمـــانیست  میـــان دو جهـــانی که مپـــرس
مــــن و اوضــــاع زمــانه   به فــرازو   به فــــرود
او  چـو آرامش مهتـــاب و چنــانی که مپــــرس
زلـــــزله بودم و  از پای نشستـــــم   اکنـــــون
شده ام مانده به جـــا ساختمـــانی که مپـــرس
شــب و حیـرانی و   امـــواج وتلاطــــم بگذشت
مانده اکنــون پس از آن نام و نشانی که مپرس
از سفــــــر گفت و زِ غــــربت و  همه فاصله ها
گفتــــم از حســـــرت دیدار و غمانی که مپرس
تــــا نیــــایــــد و نبینـــــــم  ،نبــــــود آرامـــــش
می شــــوم با رخ او  همـــچو جوانی که مپرس
خـــواب بـــودم و بـــه رویـا به حضـــــورم آمـــــد
دیدمش دست زنان ،خنـــده کنـــانی که مپرس
آمــــدو  حــــرف زدو دختـــر رز خنـــــدان شــــد
روحم آزاد شد از بنــــــد گــــرانی که مپــــرس
کوتوال

برچسب‌ها: کمینگاهحوادثمهتابزلزلهدختر رز
+ نوشته شده در  دوشنبه سی و یکم شهریور 1393ساعت 3:29 قبل از ظهر  توسط احمد یزدانی  |  نظر بدهید


۱۳۹۳ شهریور ۲۶, چهارشنبه

طلوع صبر



در غروب آفتاب و در طلوعِ ماهِ کامل

بار را بست عاشقِ دلخسته،شد راهیِ منزل

در خیالش بود روشن منزلش از نورِ عشقش

خانه خالی بود، سرد و فکرِ او اوهامِ باطل

زیرِ لب نالید از یارَش ، خدایا هجر تا کِی

پاسخ آمد ، صبر باید کرد بر هر کارِ مشکل

مادرِ پیرِ فلک با صبر می زاید عجایب

تا نسوزد گل به آتشدان،گلابی نیست حاصل

باغبان میسوزد از سرما و گرما تا ببیند

بوستان برگل نشست و شاخه شد بر میوه نائل

احمدیزدانی

(پ ن ،از طمعِ سگِ گلّه به رمه، داغدارم)
برچسب‌ها: غروب، طلوع، باغبان، احمدیزدانی، صبر


۱۳۹۳ شهریور ۴, سه‌شنبه

بوی مادرم

مادرم عمرو جوانی دادو اکنون پیر شد
سوخت شمع و نیست نورو از رمق دیگر اثر
طرد کردند آن عزیزانی که بودند از وجود
مدّعی راهی نشانم داد در پیرانه سر
خانه های سالمندان بود راهِ حلِّ او
وای بر احوال من ٬احوالِ ابناءِ بشر
مادرت را گر تو بسپاری به آن صحن وسرا
میشوی راحت ٬مزاحم هست او وقتِ سفر
طاقتم از راهنمایی های او شد طاق ٬ تا
برخروشیدم به او گفتم ٬کَرَم ٬ از گوش کَر
با رذالت او دفاع میکرد از امیالِ خود
گفت معنایی ندارد این زمان مادر ٬ پدر
زندگی درعصرِصنعت٬عصرِثروت سخت هست
گفتمت راهی که باشد بهترین و بی خطر
صبر کردم تا سخنرانی به انجامش رسید
گفتمش خوشبخت انسانهای دوران حَجَر
گر چه در ظاهر نیاید بوی خوش اکنون زِ او
هست از هر بوی عودو مُشک و عنبر خوبتر
ننگ دارد گل چو تو خاری ببیند در کنار
طالب است او بر دعای مادرش وقت خطر.

احمدیزدانی۹۳/۶/۵
فیروزکوه

۱۳۹۳ مرداد ۲۵, شنبه

بی غمان مست وخراب


به کـــوی تو باریدم از زمیــن و زمـــان

به زیر پای تو بودم چـو ریگهــای روان

مرا که مست تو بودم ٬خمارخواهد کُشت

نگاه کـــن به خمـــارت٬ببیـن مرا لرزان

مگــر به وعــــده ی دیدار دیگری از تو

امید را بدَمَـــم در دلـــم در این طـــوفان

نمی روم به رهِ بی غمانِ مست و خراب

سزایشان که بمانند در بلا حیـــــــران . 


جفا٬صفا٬چرا؟

کردید جفا ؟

به خود جفا ورزیدید٬

کردید صفا ؟

به خود صفا ورزیدید٬

در گوشه ی سردابه و انباری ها٬

عشقی که ندانیم چرا؟ ورزیدید.


ترک سیگار

ترک سیگار
برای اوّلین ماه ترک سیگار
شنبه۲۵مردادماه سال۱۳۹۳
۱۹ شوّال ۱۴۳۵هجری قمری
۱۶اگوست ۲۰۱۴میلادی 

به عشق سلامی دوباره از دل و جان

سلام به تو ٬حضـرتِ خــدایِ جهــان

شــــدم متـــــولّد دوبـاره از مـــــــادر

اگر چه ۶۰ بهارم گذشــت در زندان

میانِ دود و هوا هست فاصله شیرین

کسی ندید جــدایی قشنــگ تر از آن

اگـــر محبّتـــی از خاله خرسـه شود

فـــرار کـــرده و رد میکنم محبّتشان

عجیب آنکه تعارف و مرگ نزدیک است

چودود کردنِ سیگارو کُنج قبرستان

۱۳۹۳ مرداد ۲۱, سه‌شنبه

گوشه ی چشمی به رندانت فکن

مـــــن که آزادم کنـــــون از بنــــدهـــــا
بـــــــــوده ام بنـــــــد بــــــلا را مبتــــلا
تو نجـــاتم داده ای از بنــد خــــویـــش
رَستــم و آنگه شدم در بنـــد خـــویش
آب وجــــاروی وجـــود از آنِ تــــوســـت
هست زندان مال تو ،این جان زِتوست
من وَ ماها ظاهــــــری در کارهاســـت
ادّعــــائی از دلِ بیمـــــارِ مـــــاســـــت
تــــــــو تمـــــامــــیِ بزرگـــی را ســــزا
بـــودن ومــــاها وَ مــــن ها از شمـــــا
گوشـــــۀ چشمـــی به رندانت فکــــن
دستــــگیری کـــن ،بـــه زندانــت فکـن
 — ‏reading ‎دیوان اشعار‎ with ‎‏‏پایتخت شعر‏، ‏‏شهرام درویش‏، ‏پایتخت شعر‏‏‏ و ‏فرامرز عرب عامری‏‎ at ‎دانشگاه تهرا


برنج




می بَرَد رَنجِ فَـراوان و دِرو می کند ازکِشته وباد

حـــقّ او آنکه تلاشش بِشَوَد گَنج و بَرَد با دلِ شاد

این بِرِنجی که به رَنج است و خوراکِ همه درکِشوَرِما

گو کشاورز ندارد ثَمَــــــــر از کِشته، که بنیاد نهاد

چندماهی همـــه درمزرعه و آب و گِلَش می مانند

تا بچینند بِرِنجی که تَعَب حاصل داد

وقتِ محصـــــــــول کشاورز نبیندخیری

میدهد حاصلِ رَنجَش به سلَفخوار و رَوَد خود از یاد.
(کوتوال)
 — ‏با ‏‎Farshiدر ‏رحیم آباد‏‏

درس فیزیک





گفت در درس فیزیک شخص معلم با کلاس

قطعه ای آهن اگر باشد مجاور با هوا

اتفاقی هست حاصل؟ چیست شرح اتفاق؟

گفت شاگردی که آهن زنگ زند نزد هوا

ــــ خوب٬ اگر باشد بجای عنصر آهن طلا؟

-ـــ می زند دزدش ٬ نکن تردید در این ماجرا٬.

کوتوال خندان