۱۳۹۵ خرداد ۲۷, پنجشنبه

راه دراز

از قدرت عشق و ابتلایش می گفت

از راه دراز و ابتدایش می گفت

عمرش به سفر گذشت ،از دوری سوخت

از  هجرت تلخ و ماجرایش می گفت

در سینه دلی عاشق و در سر شوری

از ارزش آدم و بهایش می گفت

شبهای درازِ دِی گواهی می داد

دُردی کِشِ شهر از صفایش می گفت

میسوخت از آتشِ درونش چون شمع

از داغِ رفیقِ بیوفایش می سوخت

میخانه از عشق روی او مِی میزد

مستانه به خلوت از حیایش می گفت

تا آنکه سپیده ای کلاغی خسته

از رازِ عروجِ بیصدایش میگفت .

#احمدیزدانی 

حضرت یوسف ، السّلام و علیک
چه خبر مصرو آن حوالی ها ؟
گفته شد خشکسالی آمده است
خورده است گاوچاق لاغر را

یک زلیخا دوباره پیدا شد
دلبری می کند وَ اغواها
آرزویش حکومت فرعون
قبله گاهش جناب امریکا

آمدند عدّه ای پناهنده
ابتدا بود رحم و دلسوزی
یقه گیری نموده اند بعداً
غصب شد قبله ی مسلمان ها

خاک کنعان سراسرش حسرت
چشم یعقوب انتظار آنجاست
بی وفایان برادران هستند
گرگ تنها بهانه ی آنها

ای عزیز همیشه ی دوران
سوخت سینا و قاهره حالا
جنگ مغلوبه شد ؛ خبر داری؟
بازهم فتنه از برادرها .
#احمدیزدانی