۱۳۹۵ خرداد ۲۷, پنجشنبه

راه دراز

از قدرت عشق و ابتلایش می گفت

از راه دراز و ابتدایش می گفت

عمرش به سفر گذشت ،از دوری سوخت

از  هجرت تلخ و ماجرایش می گفت

در سینه دلی عاشق و در سر شوری

از ارزش آدم و بهایش می گفت

شبهای درازِ دِی گواهی می داد

دُردی کِشِ شهر از صفایش می گفت

میسوخت از آتشِ درونش چون شمع

از داغِ رفیقِ بیوفایش می سوخت

میخانه از عشق روی او مِی میزد

مستانه به خلوت از حیایش می گفت

تا آنکه سپیده ای کلاغی خسته

از رازِ عروجِ بیصدایش میگفت .

#احمدیزدانی 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر