۱۳۹۳ دی ۲, سه‌شنبه

ربا خور

بود در مُلکی به شهری دور دست

یک رِباخور ،بیشرف ،بسیارپست

زشتی و هرچه بدی را خورده بود

قِی به رویِ کارِ نیکو کرده بود

روزو شب فکرش تمامی پول بود

بر بدهکاران مرامش گول بود

شهرو بازارش بدهکارش شده

جمع اموال از ربا کارش شده

چند دختر بود اورا با پسر

ثروتی انباشته ،هرسر به سر

داشت او برتن کُتی مثلِ عبا

جیبهایش کفشهایِ پا به پا

چون به دکّانِ بدهکاری گذشت

میگرفتند جیبهایش نازِ شصت

اهلِ آتش بود، ظاهر مسجدی

از درون ویران و آتش برخودی

هرچه لازم بود با او گفته شد

خیرخواهی و نصیحت خسته شد

مالِ آلوده تباهش کرده بود

عازمِ روزِ سیاهش کرده بود

دختران و آن پسرهم بیخودی

کرده برنوعِ بنی آدم بدی

خورده بودند از ربا روزیِ خود

داده بر آنها سیه روزی خود

انقلابی بود آنجا آن زمان

بود اوضاع زیرو رو در آن جهان

جسم و جانِ آن پسر چون زشت بود

آبرو بردن برایش کشت بود

قاطیِ دیوان و دفتربود او

هرکه حرفی میزد او می برد بو

اطّلاع می داد کارِ مردمان

یک به ده ،ده را به صد کرده بیان

دردسر می شد برایِ خانه ها

دوستان ،همسایه ها ، بیگانه ها

تا که روزی عاقبت بیمار شد

موسم رفتن و وقتِ کار شد

چندسالی را به بستر خفته بود

دست را از زندگی او شسته بود

بویِ کارش مثلِ بویِ جسمِ او

هرکدامین برد از او آبرو

طی شُدو در روزِ سردی درگذشت

یک کفن شدسهمِ او ،آنهم گذشت

نسلِ او ماندندو اکنون زنده اند

ظاهراً زنده ،ولیکن مرده اند

مردم آنها را ندارند دوست ،چون

کنده از تک تک فراوان پوست ،چون

حجّتی بودو برایت باز شُد

مثلِ کوکی تازه که از ساز شد

زشتکاری از رِبا تردید نیست

این دو روزِ زندگی جاوید نیست

چشمِ بینا از ربا خود کور به

جسم و جانِ شَرخران در گور به.
احمدیزدانی(کوتوال)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر