۱۳۹۳ دی ۵, جمعه

خوش خیالی


هـــرکه آمـــــد کـوه کندو نردعشقی تازه باخــت

گوش شهرماست پر، وعده شده بیش از حساب

خوش خیــالی را ببیـــن ،انگارهـــالوئیـــم مــــا

بـــس که از دودِ دلِ مــــا خـورده بسیاری کباب

ریــش را از بــس که خنـــدیدند از ته مـــا زدیم

تا تراشیـــدیم ریشِ خـود ،شروع شد پیچ وتاب

چشـــم بــرره بـوده تا شــــاید بیـــاید تکســـوار

تاکه پیـــدا شـــد براو کـــردند حمــله بی نقـــاب

چون بزرگان را بخودخواهی به خلوت رانده اند

کوه باقی ماندو شهــر از دســتِ آنهـا شد خراب

خواب میبینندو تعبیــرش یقینـــاً روشــن اســت

نیســـت تعبیـــری برایِ خـوابِ پرخور در کتاب

یــادِ آن عهــــدِقــــدیم و داستـــــانهـــــا از اُتُول

زنده با امواج شـــد از بهـــر مشتی آن ســـراب

چـــون ولائی بوده برجـــا محکمیـــم و استــوار

دیده ما را پشتِ کـــوهی در کفِ هـــرســـرکتاب

یارب این روحِ تحجُّـــر را بکُــش در ذات هــــا

تا که بردارند دست از سَـر وَبرگـــردند خـــواب

هســت دستـور از ولایت اینکه حـــرفت را بزن

دارد آزادیِ انـــدیشـــــه در ایـن دوران ثــــواب

پاکبــــازان کشـــورِ ایــران یقیــن حفظـش کننـد

نیست در مـــردان برایِ گفتـــن حق اضطـــراب
احمدیزدانی

۱۳۹۳ دی ۲, سه‌شنبه

حسد

Ask.com

حسد



با شهرام درویشِ عزیز ،روزی تعطیل در زادگاهمان فیروزکوه


روزی تعطیل با شهرام درویشِ عزیز،
http://www.deemeh.blogfa.com در فیروزکوه




قطره ای چونکه آب دریا دید
سرد شد از حسد ،به خود لرزید
گفت دریا ببین مرا ،اینجا
راحتم ،غرقِ نعمتِ دنیا
چه بزرگم ، چقدر پهناور
لشکری دارم از سرو همسر
بتو من ضربه می زنم چون سیل
تا کنی رو بجانبِ من ، میل
من چنینم ، چنان کنم آخر
در نهایت کنی مرا باور
دیگران دیده اند کارش را
مسخره کرده روزگارش را
خنده رو ،شادمان ،قوی ،دریا
گفت ای قطره دل بده با ما
رو بسویم بکن بیا با من
همرهی کن ،شَویم ما، یک تن
با من از خود بگو و بازی کن
با جهان خود عشقبازی کن
با حسد کارها شود مشکل
میشود تیره جان وَ منزلِ دل
قطره نشنید پندِ دریا را
راهِ خود رفت و شد بخار آنجا
ناپدیدو زِ دورِ هستی رفت
از سرش بادو شورِ مستی رفت
قطره هایِ یکی شده ، دریا
شده راحت زِ دستِ او آنجا
حال ای آدم حسود ، اینجا
به تو دارم پیام من ، دریا
با حسد کارها شود مشکل
مشکلات است در سیاهیِ دل
گر وجودی وَ زنده ای در خود
کن نمایان وجود و سیرتِ خود
ورنه رنجِ حسد کند نابود
همۀ هستیِ تو ، بودو نبود
پاک کن روح و جانِ خود از کین
تا بَری سود از زمان و زمین.


احمدیزدانی

Ahmad yazdany

ربا خور

بود در مُلکی به شهری دور دست

یک رِباخور ،بیشرف ،بسیارپست

زشتی و هرچه بدی را خورده بود

قِی به رویِ کارِ نیکو کرده بود

روزو شب فکرش تمامی پول بود

بر بدهکاران مرامش گول بود

شهرو بازارش بدهکارش شده

جمع اموال از ربا کارش شده

چند دختر بود اورا با پسر

ثروتی انباشته ،هرسر به سر

داشت او برتن کُتی مثلِ عبا

جیبهایش کفشهایِ پا به پا

چون به دکّانِ بدهکاری گذشت

میگرفتند جیبهایش نازِ شصت

اهلِ آتش بود، ظاهر مسجدی

از درون ویران و آتش برخودی

هرچه لازم بود با او گفته شد

خیرخواهی و نصیحت خسته شد

مالِ آلوده تباهش کرده بود

عازمِ روزِ سیاهش کرده بود

دختران و آن پسرهم بیخودی

کرده برنوعِ بنی آدم بدی

خورده بودند از ربا روزیِ خود

داده بر آنها سیه روزی خود

انقلابی بود آنجا آن زمان

بود اوضاع زیرو رو در آن جهان

جسم و جانِ آن پسر چون زشت بود

آبرو بردن برایش کشت بود

قاطیِ دیوان و دفتربود او

هرکه حرفی میزد او می برد بو

اطّلاع می داد کارِ مردمان

یک به ده ،ده را به صد کرده بیان

دردسر می شد برایِ خانه ها

دوستان ،همسایه ها ، بیگانه ها

تا که روزی عاقبت بیمار شد

موسم رفتن و وقتِ کار شد

چندسالی را به بستر خفته بود

دست را از زندگی او شسته بود

بویِ کارش مثلِ بویِ جسمِ او

هرکدامین برد از او آبرو

طی شُدو در روزِ سردی درگذشت

یک کفن شدسهمِ او ،آنهم گذشت

نسلِ او ماندندو اکنون زنده اند

ظاهراً زنده ،ولیکن مرده اند

مردم آنها را ندارند دوست ،چون

کنده از تک تک فراوان پوست ،چون

حجّتی بودو برایت باز شُد

مثلِ کوکی تازه که از ساز شد

زشتکاری از رِبا تردید نیست

این دو روزِ زندگی جاوید نیست

چشمِ بینا از ربا خود کور به

جسم و جانِ شَرخران در گور به.
احمدیزدانی(کوتوال)

گنج

پیوند ثابت به تصویر جاسازی شده

دنیا همه از تو درعذاب است و خراب

یک دسته هم از تو مست با باده ی ناب

از سیم و زرو گنج و دفینه ، منظور

هستی تو و باقی همه اش نقشِ برآب

۱۳۹۳ مهر ۱۷, پنجشنبه

kootevallgold.blogspot.com: قدر

kootevallgold.blogspot.com: قدر: از صــــدای سخـــن عشـــق ندیدم خـــوشتــر بعد۴۰ســال شنیــــدم سخنــــانی که مپــــرس گفتگــــو کـــــردم وگفتــــم سخنــــانی از دل پر کش...

۱۳۹۳ مهر ۱۳, یکشنبه

Orange and lemon mimosa for when the cocktail hour is also breakfast! Ha! by Arione

عاشقان بندگانی از عشقنـد،گـــــرچه آرام و بیصــدا هستنــد
قصّۀ عاشقی به اعجاز اســـت،از سرو جانِ خود جـدا هستند
حسّ و حالی عجیب حاکم هست ،عینِ شورو نشانه های بقا
آمــــدن رفتــــن همــــرهـــش دارد، دردِ ایجادِ فاصـــله هـــا
چشمه ای صــاف و مهربانی تو،اشک عالم به دیدگان داری
مـن یقیــــن دارم ای فرشتۀ من ،ماهها حسرتی ،نمی باری؟
دوســت دارد غــرورو سختیِ تو ،قُلّــه هایِ رفیعِ کوهستان
دستِ البرز دست یکرنگیست،هست ضحّاکِ نفس را  زندان
می کنم جانِ خود به تو تقدیم، تو همه هستی و صفایِ منی
این که عاشق کشیست جان بدهم ،وشما یک نگاه هم نکنی
احمدیزدانی

آتش و آب



من عاشقـم و تو غضـــبِ بی پایان

در بستری از مهر شود صلح عیان

انگار که همبستـــری آتـــــش وآب

آغوش گشوده ،آتشت را خــواهان.

تنظیم آفتابگردان زیبا :) توسط jenniedrs