با خیال دوست یاد بادو باران میکنم
آتش دل سرد با یاد رفیقان میکنم
پنجه ی بهنام و سازو روی زیبای نگار
زخم دل را با میِ جانانه درمان میکنم
می نهم پا جای پای تک تکِ یاران خود
یاد شبهای ورسک و ماهرویان میکنم
دلربائی کرده اندو رفته اندو مانده ام
یادشان را من نشا در مزرعِ جان میکنم
مینویسم من غزلها را به عشق روی دوست
سینه را نم رودو دل را چون کتالان میکنم
روزگار است و جدائی ذاتِ این لامذهب است
من به این بی دین به جرم کفر عصیان میکنم.
احمد یزدانی
آتش دل سرد با یاد رفیقان میکنم
پنجه ی بهنام و سازو روی زیبای نگار
زخم دل را با میِ جانانه درمان میکنم
می نهم پا جای پای تک تکِ یاران خود
یاد شبهای ورسک و ماهرویان میکنم
دلربائی کرده اندو رفته اندو مانده ام
یادشان را من نشا در مزرعِ جان میکنم
مینویسم من غزلها را به عشق روی دوست
سینه را نم رودو دل را چون کتالان میکنم
روزگار است و جدائی ذاتِ این لامذهب است
من به این بی دین به جرم کفر عصیان میکنم.
احمد یزدانی